اميرعلي عزيز مااميرعلي عزيز ما، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

نبض زندگي

نمیدونم خوبه یا بد

امروز تو کلاس شنای پسرم یه اتفاق خیلی بد افتاد که شدیدا مامان مونا رو هم عصبی کرد و هم به فکر فرو برد امروز برای شازده کوچولوم میوه برده بودم که وقتی از آب میاد بیرون بخوره که پسر مهربون و گلم تا ظرف میوه رو دادم دستش شروع کرد به تمام دوستاشو ماماناشون تعارف کردن و هر کسی هم که بر نمیداشت به زورمیداد دستش مامان مونا همیشه خوراکی زیاد میبره تا اگه یه موقع بچه های دیگه هم خواستن بهشون بده.خلاصه نی نی ها میوه رو خوردن و مامانا هم از اینکه پسرم انقدرقلب مهربون داره تعریف کردن و همه میگفتن حتما شما و همسرتون رابطه خوبی با هم دارید که این بچه مهربونی رو یاد گرفته تا اینجای ماجرا همه چیز خوب بود تا اینکه توی رختکن یه دفعه پسر خوشگلم دست دوستش چوپ ش...
25 مهر 1394

شیرین زبانی پسرم

آقا پسر ما کم کم داره شروع میکنه به کلمه گفتن ودل مامانشو حسابی برده الهی فدات بشم که هر روز که میگذره شیرین و شیرین تر میشی نور چشم من. وقتی براش غذا میارم تند تند و پشت سر هم میگه آقاش آقاش آقاش یعنی قاشق و بعدم با بردن هر قاشق به سمت دهنش با لحن سوالی میپرسه آغه ؟ یعنی داغه ؟. هر چیزی هم که میخواد با انگشت اشاره میکنه و میگه الو الو الو . وفتی ازش میپرسیم بسه ؟در جواب سرش رو تکون میده و میگه بس یاد تبلیغ شامپو بس میوفتم. خوابشم که میگیره میگه اخت اخت یعنی تخت بعدم که میریم رو تخت میخوابیم میگه آپ آپ یعنی پتو . ازش میپرسیم مامان و بابا رو چند تا دوست داری ؟ صداشو کلفت میکنه و دو تا دستاشو میبره بالا میگه اتا یعنی ده تا . ...
19 مهر 1394

بازم واکسن

امروز واکسن آنفولانزای پسرم رو زدیم که طبق معمول کلی گریه کرد و هرچی بزرگتر هم میشه نگهداشتنش برای تزریق سخت تر میشه .خلاصه بابا محمد و خانم قنبری با تمام نیرو دست پسرم رو نگه داشتن تا آقای دکتر واکسن رو تزریق کردند . امیدوارم پسرم همیشه سالم و سلامت باشی و واکسن هم برای پیشگیری از بعضی بیماریهاست .امروز قرار بود مامان مونا و بابا محمد هم واکسن بزنن که بابا محمد بدلیل شلوغی مطب و بی قراری پسرمون منصرف شد مامان مونا هم به دلیل ........................................... دلیلشو وقتی خیلی خیلی بزرگ شدی بهت میگم حالا ندونی بهتره .            
19 مهر 1394

تجربه

همیشه مامان مونا به مامان فرخ که با وجود دست درد و پا درد میگفت بسه دیگه انقدر با این شرایط سخت جسمانیت به ماها سرویس نده یه کم به فکر خودت باش و همیشه هم مامان فرخ میگفت بذار خودت مادر بشی میفهمی . این روزا به خاطر اتفاق خیلی بدی که برای دست مامان مونا افتاد که دست مامان رو آتل بستن و رسما یه دستش از کار افتاد مجبور شدیم بریم خونه مامان فرخ تا اینکه چشماش یه ویروس جدید گرفت و عفونی شد و چون واگیردار بود اومدیم خونه خودمون .  صبح که بابا محمد خواست بره سرکار اول یکم ترسیدم که خدایا من حالا با یه دست چه جوری از پسرم نگهداری کنم بابا محمد چون محل کارش خوشبختانه نزدیک خونس گفت هر وقت کار داشتم زنگ بزنم فوری میاد خونه . وقتی بابا م...
4 مهر 1394

خونه عمه مریم گل

به خاطر شکستن دست مامان مونا عمه مریم زنگ زد برای اینکه حال و هوامون عوض بشه بریم خونشون تا پسرم هم با بچه ها بازی کنه . چهارشنبه بابا محمد از سرکار زود اومد خونه و بعد از خوردن نهار رفتیم سمت خونه عمه مریم خوشبختانه اصلا ترافیک نبود و راحت رسیدیم .به محض ورود آتیش سوزوندن سه تا پسرای شیطون امیرعلی و آرمان و آرمین شروع شد. پنج شنبه بعدازظهرم همه با هم رفتیم جاده چالوس و شام خوردیم و برگشتیم تهران . عمه مریم گل و عمو امیر مهربون دستتون  درد نکنه واقعا تو این دو روز زحمت کشیدید. ...
2 مهر 1394
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگي می باشد